سید نیما

سید نیما جان تا این لحظه 8 سال و 2 ماه سن دارد

نیمای من توی این چهارماه و بیست و چهار روز

پسر گلم نیمای مامان

الان که دارم می نویسم ساعت یک ربع به 3 صبح روز چهارشنبه 30 تیر 95 که تو تازه چند دقیقه ست که بعد از شیر خوردن خوابیدی. عشق مامان همیشه دیر میخوابی.

تمام هستی مامان

تقریبا 9 روز دیگه 5 ماهت تموم میشه و هر روز داری شیرینتر میشی.

مجبورم تمام حرفایی رو که قرار بوده توی این چندمدت بنویسم و ننوشتم الان بنویسم.

بذار اول از به دنیا اومدنت شروع کنم. سونوگرافی تاریخ 26 اسفند رو زده بود اما خانم دکتر من تاریخ به دنیا اومدنت رو 15 اسفند تعیین کرد که با عمل سزارین به دنیا بیای. اما جمعه شب تاریخ 7 اسفند 94 بود که خونه مامان جونت (مامان بابایی) بودیم چون فردا 8 اسفند تولدش بود من و زن عمو زهرات هم عصرش رفته بودیم برای مامان جونت کادو گرفتیم عموحسین و عموعباس هم شیرینی گرفتن آوردن. از ساعت 11:30 شب بود که احساس درد توی شکمم داشتم و داشت کم کم زیاد میشد که ساعت حدود یک شب بود که اومدیم خونه. گفتم شاید زیاد نشستم و استراحت نکردم درد دارم به خاطر همین یه مقدار درار کشیدم اما بازم دردم تموم نشد حدود ساعت 2:15 بود که رفتم دوش گرفتم به بابایی گفتم دردم بیشتر شده برای همین آژانس گرفتیم رفتیم ببمارستان(مردم). خلاصه بعد از معاینه و تماس با خانم دکترم قرار شد آماده م کنن که ساعت 7 به بعد خانم دکتر بیاد واسه عمل کردن. حدود ساعت 3 بود که بابایی به مامان جون (مامان مامانی) و خاله مریم تماس گرفته بود و گفته بود. اما چون قرار بود 7 صبح عملم کنن اجازه نمیدادن کسی پیشم باشه مامان جون و خاله مریم موقع عمل اومدن. تمام این ساعت ها رو بیدار بودم و دعا میکردم و قرآن می خوندم استرس هم داشتم اما با دعا و قرآن سعی میکردم خودم رو آروم کنم خلاصه سرم و آمپول تزریق کردن و نزدیکای ساعت 7 هم سونو وصل کردن و ساعت 7:15 که خانم دکترم اومد و یه سر بهم زد و رفت اتاق عمل من رو هم آماده کردن بردن اتاق عمل و ساعت 7:30 بود که شروع کردن طی عمل خانم دکتر همش باهام حرف میزد که نترسم خداروشکر سرعمل آروم بودم و ساعت 7:45 پاهای کوچولوت رو به این دنیا گذاشتی وقتی اولین گریه ت رو شندیم اشک شوق ریختم و خدا رو شکر کردم ازاینکه سالمی. بعدش آوردنت پیشم صورت نازتو دیدم و بوسیدم. درست یه هفته زودتر به دنیا اومدی روز تولد مامان بابایی یعنی 8 اسفند مامان جونت کلی خوشحال بود و 37 هفته و 4 روز توی شکمم بودی و عجله داشتی برای اومدن توی بغل مامانی و بابایی قربون شکل ماهت. بعد از عمل و شب هم خاله مریمت پیشمون موند شب اول زندگیت خیلی گریه کردی و خاله مریم طفلکی اصلا نخوابید و همش تو رو بغل میکرد. وقتی واسه بار اول اومدی توی بغلم و شیر خوردی احساس مادر بودن برام شکل تازه گرفت حس اینکه بخشی از وجودت رو بغل بگیری تمام حس های خوب دنیا رو بهت میده واقعا خوشحال بودم و آرامش داشتم با اینکه درد داشتم.

از همون اول به صداها واکنش نشون میدادی و دنبال صدا میگشتی.

8روزت که بودت به خاطر زردیت مجبور شدیم دستگاه بیاریم خونه و از ساعت 8 شب گذاشتمت توی دستگاه اولین باری که گذاشتمت کلی بی تابی کردی و گریه منم اصلا طاقت دیدن گریه ت رو نداشتم اما به خاطر اینکه زردیت بیاد پایین مجبور بودم همون جا نگه ت دارم دستم توی دستات زیر دستگاه بود و پا به پای تو اشک میریختم وقتی اون روزا یادم میاد میبینم چه روزای سختی بود برام. دو روز تمام یک ساعت یک ساعت میذاشتمت زیر دستگاه از اصلا نخوابیدم توی این دو روز. تا این که 10 روزت که بود رفتیم آزمایش دادی و خداروشکر خوب شده بودی البته توی این مدت که زردی داشتی 3بار آزمایش خون ازت گرفتن که دوبار اول یکیش 13.3 و بار دوم 14.7 بود که بهمون گفتن باید زیردستگاه باشی و آخرین دیگه 8 شده بود.

خندیدنت که قبل از یک ماهگی و 15 روزگی بود.فدای خنده هات

45 روزت بود ختنه ت کردیم پیش دکتر سیدرضا لامع همه میگفتن دستش سبکه خداییش خیلی دستش سبکه چون ساعت سه عصر ختنه ت کرد دردت فقط تا شب بود و فرداش اصلا درد نداشتی و حلقه ش درست سر 7 روز افتاد. اما همون بعدازظهر که درد داشتی کلی باهات گریه کردم عشق مامان.

از دو ماهگیت هم که برای گریه گرسنگیت می گفتی (م ) البته با فتحه روی حرف میم از همون اول هم هیجان داشتی برای حرف زدن چون خیلی زود شروع کردی به صدا در آوردن از خودت پسرکم. من که وقتی اولین صداها رو که در آوردی از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.

ماه بعدش یعنی سه ماهگی کلی حرف میزدی و صداهای بیشتری در می آوردی یکی ازکلمه هایی که میگفتی (عمو) بود و در گریه کردن کلمه (نه) رو هم می گفتی. و بادچشمات هر چیزی رو که جلوت بود دنبال میکردی و باهات کتابای هوشت رو کار میکردم و از همون اول توجهت خیلی زیاد بود و توی کمترین زمان دنبالش میکردی.

سه و ماه نیم که بودی کلمه (مام) رو گفتی.

چهار ماه که شدی (ماما) هم به کلمه هات اضافه شد. اولین بار که گفتی ماما من و بابایی با لبخند تعجب به هم نگاه کردیم و بعدش به تو که توی جات خوابیده بودی و کلی ذوق کردم و قربون صدقه ت رفتم عزیزدلم. از سه ماه و نیمگی وقتی هم که برات لالایی می خونم تو هم با من شروع میکنی به خوندن بابایی هم که برات آواز میخونه تو هم باهاش میخونی خوشگل مامان.

وای وقتی ریسه می ری از خنده دل من برات غنج میره مامانی فدای اون خنده های قشنگت بشم.

آب دهنت هم که از یک ماه پیش میره که دکترت گفت برای دندون درآوردن. دندون گیرت رو هم از چهارماهگی خودت میگیری و میذاری دهنت.

چهارماهت تموم شد خودت دمر شدی.

هر چی که بزرگتر میشی بیشتر توجه میخوای تا از کنارت میرم گریه میکنی تا میام باهات حرف میزنم گریه ت قطع میشه و میخندی عزیزکم. بابایی وقتی از سرکار میاد و باهات حرف میزنه شروع میکنی به دست و پا زدن و خندیدن یعنی اینکه بابایی بغلت کنه. اونم که عاشقته شروع میکنه به بازی کردن باهات. قربون تموم شیرینی هات ملوسک مامان


تاریخ : 30 تیر 1395 - 11:10 | توسط : سمیرا | بازدید : 551 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

وقت خواب و خوردن دستها (24 تیر)

وقت خواب و خوردن دستها (24 تیر)


تاریخ : 30 تیر 1395 - 01:27 | توسط : سمیرا | بازدید : 871 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

خنده نیما

خنده نیما

23 تیر 95
تاریخ : 30 تیر 1395 - 01:24 | توسط : سمیرا | بازدید : 569 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

بعد از چهارماهگی اولین غذای نیما(فرنی وآب)

بعد از چهارماهگی اولین غذای نیما(فرنی وآب)


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:44 | توسط : سمیرا | بازدید : 558 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

بعد از چهارماهگی و گرفتن دندون گیر توسط خود نیما

بعد از چهارماهگی و گرفتن دندون گیر توسط خود نیما


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:23 | توسط : سمیرا | بازدید : 2010 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

چهارماهگی

چهارماهگی


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:19 | توسط : سمیرا | بازدید : 546 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

قبل از چهارماهگی

قبل از چهارماهگی


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:17 | توسط : سمیرا | بازدید : 552 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

بعد از سه ماهگی

بعد از سه ماهگی


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:14 | توسط : سمیرا | بازدید : 569 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

سه ماهگی

سه ماهگی


تاریخ : 29 تیر 1395 - 22:13 | توسط : سمیرا | بازدید : 963 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید