سید نیما

سید نیما جان تا این لحظه 8 سال و 1 ماه و 2 روز سن دارد

اولین دندون

پسر گلم امروز یعنی 8 مهر متوجه شدیم که به سلامتی اولین دندونت یه مقدار کوچولو زده بیرون اما اونقدر نیست که خیلی خوب دیده بشه و بتونم ازش عکس بگیرم. عزیزدل مامان میدونم واسه دندون درآوردن خیلی درد داری و کلافه ای داری اذیت می شی ان شاءالله زودتر دربیان و کلافگیت تموم بشه قربون شکل ماهت بشم من موش موشک من. مامان خیلی دوستت داره خوشگلم. 

امروز صبح دوباره رفتیم دکتر چون هنوز سرماخوردگیت خوب نشده آخه دو هفته شد. دکتر داروهات رو عوض کرد و گفت هم وزنت خوبه و هم قدت ماشاءالله ماشاءالله رشدت خوبه فدای قد و بالات پسر قهرمان من ان شاءالله سرماخوردگیت زودتر خوب بشه مامانی که اینقدر کسل نباشی.


تاریخ : 09 مهر 1395 - 11:16 | توسط : سمیرا | بازدید : 528 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تمام هستی مامان

پسر خوشگلم نیمای مامان

ببخشید که اینقدر دیر به دیر برات می نویسم آخه تمام وقتم شده برای تو پسر نازنینم و خیلی کم وقت می کنم اینجا سر بزنم و مطلب بذارم قربون شکل ماهت بشه مامان.

این روزا اینقدر شیرین شدی که دلم میخواد بذارمت لای نون و بخورمت ساندویچ مامان.

گل پسرم پنج شنبه پیش یعنی 25 شهریور سرماخوردی هنوز هم خوب نشدی البته بیشتر سرفه می کنی و منم تمام حواسم جمع توئه که زودتر خوب بشی.

خداروشکر می کنم که شیطونی و سالم. برای همه چیز کنجکاوی. چهاردست و پا میری سراغ همه چی. با اینکه آب دهنت همینطوری میره اما هنوز دندون درنیاوردی جیگر مامان.

آخ که وقتی خودتو برام لوس می کنی و لبخند میزنی انقدر خوشحال میشم انگار که قند تو دلم آب می کنن قوربون شیرینی هات عشق کوچولوی من. عاشقتم بینهایت.

دد رفتن رو خیلی دوست داری و کلی ذوق می کنی برای رفتن به دد

پنج ماهت که تموم شد سوپ هم به فرنی و آب اضافه شده عزیزدلم کم کم داری بزرگ میشی.

شش ماهت که تموم شد 8 شهریور واکسنت رو خانه سلامت زدن و 11 شهریور هم رفتیم پیش خانم دکترت که اینبار زرده تخم مرغ و عدس و غلات (گندم و جو) هم به غذاهات اضافه کرد. میوه هم سیب،موز،گلابی،انگور،هندوانه و لیموشیرین می تونی بخوری عزیزم قربونت که آقا شدی.

از ماه ششم شصت پات رو هم یاد گرفتی بعضی وقتا میذاری دهنت.

یک ماه بیشتره که ارادی زبونتو درمیاری و وقتی اینکارو میکنی دلم میخواد بخورمت.

یک ماه هم هست وقتی با فنجونت آب میخوری با آب صدا درمیاری قربونت بشم من.

از شش ماهگی روروءک رو خودت راه میبری فدای پاهای کوچولوت.

از آغاز ماه هفتم به دالی بازی عکس العمل نشون میدی نازنازی من.

18 شهریور اولین حرکت چهار دست وپا رو رفتی عزیزکم البته از خیلی قبل تر سینه خیز میرفتی. جالب اینجاست که قبل از چهاردست و پا رفتن حرکت شنا رو انجام میدادی پسر گلم خیلی هم جالب و بامزه اینکارو میکردی شیرینم.

اینم بگم که خیلی بابایی رو دوس داری وقتی میره سرکار میخوای باهاش بری و وقتی برمیگرده اینقدر ذوق میکنی و خودتو براش لوس میکنی و بابایی هم که عاشق تو این کاراته و همش باهات بازی میکنه.

یه چیزه جالب اینکه تا الان سه تا عروسی رفتی. عروسی دوستای بابایی. یکی 16 مرداد، یکی 20 مرداد و یکی آخریش هم 21 شهریور. توی دوتای اولی خیلی ساکت بودی و گریه نکردی و بامن میرقصیدی اما توی آخری خیلی گریه کردی. جدیدا از جاهای شلوغ و پرسروصدا میترسی و گریه می کنی حتی اگه بچه های موقع بازی جیغ بکشن یا بلند داد و هوار کنن هم می ترسی و گریه میکنی پسرک خوشگلم.


تاریخ : 04 مهر 1395 - 12:11 | توسط : سمیرا | بازدید : 513 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عشق و امیدم

تمام هستی و وجود مامان

الان دیگه شدی تمام زندگیم بی تو  بودن حتی تصورش اشکام رو سرازیر میکنه. تو اومدی و با اومدنت شور زندگی رو برای من و بابایی هدیه آوردی. 

هر صدای خندیدنت بهم انرژی میده.


تاریخ : 01 مرداد 1395 - 13:00 | توسط : سمیرا | بازدید : 543 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نیمای من توی این چهارماه و بیست و چهار روز

پسر گلم نیمای مامان

الان که دارم می نویسم ساعت یک ربع به 3 صبح روز چهارشنبه 30 تیر 95 که تو تازه چند دقیقه ست که بعد از شیر خوردن خوابیدی. عشق مامان همیشه دیر میخوابی.

تمام هستی مامان

تقریبا 9 روز دیگه 5 ماهت تموم میشه و هر روز داری شیرینتر میشی.

مجبورم تمام حرفایی رو که قرار بوده توی این چندمدت بنویسم و ننوشتم الان بنویسم.

بذار اول از به دنیا اومدنت شروع کنم. سونوگرافی تاریخ 26 اسفند رو زده بود اما خانم دکتر من تاریخ به دنیا اومدنت رو 15 اسفند تعیین کرد که با عمل سزارین به دنیا بیای. اما جمعه شب تاریخ 7 اسفند 94 بود که خونه مامان جونت (مامان بابایی) بودیم چون فردا 8 اسفند تولدش بود من و زن عمو زهرات هم عصرش رفته بودیم برای مامان جونت کادو گرفتیم عموحسین و عموعباس هم شیرینی گرفتن آوردن. از ساعت 11:30 شب بود که احساس درد توی شکمم داشتم و داشت کم کم زیاد میشد که ساعت حدود یک شب بود که اومدیم خونه. گفتم شاید زیاد نشستم و استراحت نکردم درد دارم به خاطر همین یه مقدار درار کشیدم اما بازم دردم تموم نشد حدود ساعت 2:15 بود که رفتم دوش گرفتم به بابایی گفتم دردم بیشتر شده برای همین آژانس گرفتیم رفتیم ببمارستان(مردم). خلاصه بعد از معاینه و تماس با خانم دکترم قرار شد آماده م کنن که ساعت 7 به بعد خانم دکتر بیاد واسه عمل کردن. حدود ساعت 3 بود که بابایی به مامان جون (مامان مامانی) و خاله مریم تماس گرفته بود و گفته بود. اما چون قرار بود 7 صبح عملم کنن اجازه نمیدادن کسی پیشم باشه مامان جون و خاله مریم موقع عمل اومدن. تمام این ساعت ها رو بیدار بودم و دعا میکردم و قرآن می خوندم استرس هم داشتم اما با دعا و قرآن سعی میکردم خودم رو آروم کنم خلاصه سرم و آمپول تزریق کردن و نزدیکای ساعت 7 هم سونو وصل کردن و ساعت 7:15 که خانم دکترم اومد و یه سر بهم زد و رفت اتاق عمل من رو هم آماده کردن بردن اتاق عمل و ساعت 7:30 بود که شروع کردن طی عمل خانم دکتر همش باهام حرف میزد که نترسم خداروشکر سرعمل آروم بودم و ساعت 7:45 پاهای کوچولوت رو به این دنیا گذاشتی وقتی اولین گریه ت رو شندیم اشک شوق ریختم و خدا رو شکر کردم ازاینکه سالمی. بعدش آوردنت پیشم صورت نازتو دیدم و بوسیدم. درست یه هفته زودتر به دنیا اومدی روز تولد مامان بابایی یعنی 8 اسفند مامان جونت کلی خوشحال بود و 37 هفته و 4 روز توی شکمم بودی و عجله داشتی برای اومدن توی بغل مامانی و بابایی قربون شکل ماهت. بعد از عمل و شب هم خاله مریمت پیشمون موند شب اول زندگیت خیلی گریه کردی و خاله مریم طفلکی اصلا نخوابید و همش تو رو بغل میکرد. وقتی واسه بار اول اومدی توی بغلم و شیر خوردی احساس مادر بودن برام شکل تازه گرفت حس اینکه بخشی از وجودت رو بغل بگیری تمام حس های خوب دنیا رو بهت میده واقعا خوشحال بودم و آرامش داشتم با اینکه درد داشتم.

از همون اول به صداها واکنش نشون میدادی و دنبال صدا میگشتی.

8روزت که بودت به خاطر زردیت مجبور شدیم دستگاه بیاریم خونه و از ساعت 8 شب گذاشتمت توی دستگاه اولین باری که گذاشتمت کلی بی تابی کردی و گریه منم اصلا طاقت دیدن گریه ت رو نداشتم اما به خاطر اینکه زردیت بیاد پایین مجبور بودم همون جا نگه ت دارم دستم توی دستات زیر دستگاه بود و پا به پای تو اشک میریختم وقتی اون روزا یادم میاد میبینم چه روزای سختی بود برام. دو روز تمام یک ساعت یک ساعت میذاشتمت زیر دستگاه از اصلا نخوابیدم توی این دو روز. تا این که 10 روزت که بود رفتیم آزمایش دادی و خداروشکر خوب شده بودی البته توی این مدت که زردی داشتی 3بار آزمایش خون ازت گرفتن که دوبار اول یکیش 13.3 و بار دوم 14.7 بود که بهمون گفتن باید زیردستگاه باشی و آخرین دیگه 8 شده بود.

خندیدنت که قبل از یک ماهگی و 15 روزگی بود.فدای خنده هات

45 روزت بود ختنه ت کردیم پیش دکتر سیدرضا لامع همه میگفتن دستش سبکه خداییش خیلی دستش سبکه چون ساعت سه عصر ختنه ت کرد دردت فقط تا شب بود و فرداش اصلا درد نداشتی و حلقه ش درست سر 7 روز افتاد. اما همون بعدازظهر که درد داشتی کلی باهات گریه کردم عشق مامان.

از دو ماهگیت هم که برای گریه گرسنگیت می گفتی (م ) البته با فتحه روی حرف میم از همون اول هم هیجان داشتی برای حرف زدن چون خیلی زود شروع کردی به صدا در آوردن از خودت پسرکم. من که وقتی اولین صداها رو که در آوردی از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.

ماه بعدش یعنی سه ماهگی کلی حرف میزدی و صداهای بیشتری در می آوردی یکی ازکلمه هایی که میگفتی (عمو) بود و در گریه کردن کلمه (نه) رو هم می گفتی. و بادچشمات هر چیزی رو که جلوت بود دنبال میکردی و باهات کتابای هوشت رو کار میکردم و از همون اول توجهت خیلی زیاد بود و توی کمترین زمان دنبالش میکردی.

سه و ماه نیم که بودی کلمه (مام) رو گفتی.

چهار ماه که شدی (ماما) هم به کلمه هات اضافه شد. اولین بار که گفتی ماما من و بابایی با لبخند تعجب به هم نگاه کردیم و بعدش به تو که توی جات خوابیده بودی و کلی ذوق کردم و قربون صدقه ت رفتم عزیزدلم. از سه ماه و نیمگی وقتی هم که برات لالایی می خونم تو هم با من شروع میکنی به خوندن بابایی هم که برات آواز میخونه تو هم باهاش میخونی خوشگل مامان.

وای وقتی ریسه می ری از خنده دل من برات غنج میره مامانی فدای اون خنده های قشنگت بشم.

آب دهنت هم که از یک ماه پیش میره که دکترت گفت برای دندون درآوردن. دندون گیرت رو هم از چهارماهگی خودت میگیری و میذاری دهنت.

چهارماهت تموم شد خودت دمر شدی.

هر چی که بزرگتر میشی بیشتر توجه میخوای تا از کنارت میرم گریه میکنی تا میام باهات حرف میزنم گریه ت قطع میشه و میخندی عزیزکم. بابایی وقتی از سرکار میاد و باهات حرف میزنه شروع میکنی به دست و پا زدن و خندیدن یعنی اینکه بابایی بغلت کنه. اونم که عاشقته شروع میکنه به بازی کردن باهات. قربون تموم شیرینی هات ملوسک مامان


تاریخ : 30 تیر 1395 - 11:10 | توسط : سمیرا | بازدید : 543 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تمام امید مامان

پسر گلم ببخشید که اینقدر دیر اومد سراغ نوشتن چون یه مدت آخرای بارداری از اینترنت اصلا استفاده نکردم بعدشم که به دنیا اومدی اصلا وقتشو نکردم آخه همش به تو میرسم عزیزدلم. 

از این که اومدی به این دنیا سپاسگزار خدا هستم. 

دوستت دارم عشق مامان


تاریخ : 29 تیر 1395 - 12:25 | توسط : سمیرا | بازدید : 482 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

لباس های خوشگل پسرم

عزیزدل مامان

واست کلی وسیله گرفتیم اما چون خونه مون کوچیکه و یه اتاق خواب داریم نمیتونم برات تخت و کمد بگیرم اما دراور خودم رو خالی کردم و لباسای نازت رو توش گذاشتم. که عکس لباسات رو برات میذارم. البته یه گهواره خوشگل و ست خواب ناز و آغوشی و بقیه چیزارو گرفتم برات اما همش بسته بندی شده توی اتاق خواب وقتی اومدی همشو برات میارم بیرون الان زود بیارم چون جا هم نداریم. پس وقتی سالم به دنیا اومدی و آوردمشون بیرون ازشون عکس میگیرم و میذارم.

عشق کوچولوی مامان

هر وقت تکون میخوری انگار دنیا رو بهم میدن چون مطمئن میشم سالمی. دوستت دارم عزیزم.


تاریخ : 13 آذر 1394 - 02:11 | توسط : سمیرا | بازدید : 674 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

آزمایش دیابت بارداری

پسر مامان

سلام عشقم یه روز بعد از خونریزی رفتم برای آزمایش دیابت بارداری که بعد از دو روز یعنی 18 آبان جوابش آماده شد که خوشبختانه دیابت بارداری نداشتم. اما عفونت ادراری داشتم که دکترم برام قرص نوشت که بخورم و از روز بعدش شروع کردم به خوردن. 

عشق مامان دوستت دارم


تاریخ : 13 آذر 1394 - 02:03 | توسط : سمیرا | بازدید : 620 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

روز پر از استرس برای من و بابایی

پسر نازنینم

روز جمعه یعنی 15 آبان ساعت 4صبح خونریزی داشتم به مدت 2 ساعت. خیلی ترسیده بوم فقط به خاطر اینکه اتفاق بدی نیفته اصلا تکون نخوردم تا اینکه ساعت 6 خونریزی قطع شد و در حد چند قطره شد که از استرس خوابم نمیبرد منتظر بودم ساعت بگذره که به دکترم خبربدم ساعت 8 به دکترم اس دادم که گفت برو بیمارستان نزدیک خونه تون شاید نیاز باشه بستری بشی که بابایی منو برداشت برد البته مامان جون و خاله فاطمه هم اومدن قشنگ معلوم بود همه استرس داشتن رفتیم بیمارستان میرزا. اورژانس شلوغ بود یه مقدار معطل شدم تا دکتر معاینه کنه. وقتی هم معایه کرد توی دلمو خالی کرد که امکان داره جفت داره دفع میشه و ... گفتم خانم دکتر من ضربان قلب بچه مو حس میکنم آخه چطوری؟

برام سونوگرافی و آزمایش نوشت. اول رفتیم آزمایش رو دادم گفت یک ساعت دیگه جواب حاضر میشه. بعدش رفتیم بیمارستان اطهری یک ساعت منتظر شدیم تا نوبتم شد. صدای ضربان قلبت رو شنیدم خیالم راحت شد مامانی. جواب سونو رو واسه خاله مریم تلگرام کردم گفت همه چی خوبه فقط مثل قبل جفتت پایینه

دوباره برگشتیم بیمارستان میرزا جواب آزمایش رو گرفتم واسه خاله مریم فرستادم که گفت اینم خوبه. جواب ها رو به دکتر نشون دادم گفت نیاز نیست بستری شی اما باید استراحت کنی و کارای سنگین نکنی مثل جارو زدن و تی کشیدن و از پله زیاد بالا و پایین نری زیاد راه تری و...

و به احتمال زیاد این خونریزی برای پایین بودن جفتت بوده.

خلاصه که کلی باید مراقب باشم.

خداروشکر که سالمی پسر عزیزم.

شنبه هم رفتم آزمایش دیابت بارداری رو دادم که فردا جوابش حاضر میشه.

مامانی همش دارم دعا میکنم سالم باشی و سالم به دنیا بیای و بغلت کنم

شب وقتی که تو شکمم حرکت میکردی انگار دنیا رو بهم دادن.

دوستت دارم پسر گلم.

خدایا شکرت به خاطر سلامتی پسر کوچولوم.


تاریخ : 18 آبان 1394 - 11:54 | توسط : سمیرا | بازدید : 1562 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

جواب آزمایش غربالگری دوم

پسر نازنینم

ببخشید که اینقدر دیر یادداشت گذاشتم آخه شبای عاشورا تاسوعا بود. بعدشم من حالم خوب نبود نتونستم.

چهارشنبه 29 مهر رفتم جواب آزمایش غربالگری دوم رو گرفتم که دکتر آزمایشگاه گفت خوبه. خیلی خوشحال شدم. خدارو صدهزار مرتبه شکر که تو سالمی عزیزدلم. 

از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشی. 

دوستت دارم عشق کوچولوی من.

برات لباسای خوشگل گرفتیم عکسش رو تو پیام بعدی برات میذارم.

بوس بوس بوس


تاریخ : 05 آبان 1394 - 20:19 | توسط : سمیرا | بازدید : 598 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید